حسود

شاهین سجادی
shahin_sajjadi2001@yahoo.co.uk

زیر سنگینی نور بیدار می شوی. از دریچه کوچک چشمت فشرده می بینی نور را که آرام از لایه های ابر می گذرد و جان می دهد مردمک سیاهت را! نیم بسته اش می کنی. تنگ می فشاری از ترس سوزش مردمک , چشمت را. بدن مچاله ات را که امروز مچاله تر شده است را کش می دهی. آن چیز که ذهن تو را در آغوشش مخفی کرده است هنوز برایت نا قواره به نظر می رسد. زیر پلک هایت دنبالش می گردی! با آن که می دانی نخواهی یافت. روز ها معنی خود را مدیون رویاهات هستند. خوب می دانی چگونه به پروازشان در آوری. به آرامی دستت را روی چشمت می گذاری تا شاید زیر نور سیاهی رویایت را از فراموشی نجات دهی… با تمام وزنت روی سرت فشار می دهی! مبادا امروز چیزی برای فکر کردن نداشته باشی!
دستت را لای موهای چرب فرو می بری خوب لمسش می کنی! از روی یک بر آمدگی می گذرانی انگشتت را. چند بار تکرارش می کنی. ناخنت را تیز می کنی. آن قدر محکم خارشش می دهی که در چند لحظه نوک انگشتت به مایعی چسبناک آغشته می شود. چشمت را باز می کنی تا رنگ این مایع سرخ را ببینی! خون است… مبادا رویایت را باور کنی!
در یک حرکت از جایت بلند می شوی! دهانت را آن قدر باز می کنی تا دیگر نتوانی! چشمانت خیس تر می شوند. با انگشتت نوک چشمت را پاک می کنی! دیرت شده است تلفن را برمی داری… برای من هم دیر شده است. تنهایت می گذارم . مبادا سر وقت نرسی!
بیدار شده ای؟ نمی دانستم… فکر می کردم امروز هم تا ظهر خواهی خوابید! امروز ناب ترین لحظه هر روزم را از دست داده ام! می دانی آخر زیبا ترین چیز برای من دیدن آن لحظه است…لحظه نابی که درست پس از این که بیدارت می کنند چشم نیمه بازت را می بندی و لبخند تلخ کم رنگی می زنی و لحاف را روی سرت می اندازی و زیر لحاف به طرف دیوار متمایل می شوی و خود را در آن می فشاری و باز زور می زنی تا خوابت ببرد. رویا ها همیشه نیمه تمام می مانند و تو هیچ وقت نتوانستی با این قضیه کنار بیایی! می دانم چه قدر از او متنفری! چشم دیدن تو را ندارد… مبادا امروز هم سر همان قضیه با خواهرت دعوا کنی!
چرا احساس گناه می کنی؟ مگر تقصیر تو بود؟ هر کس دیگری هم اگر جای تو بود نمی توانست خودخواه نباشد… هیچ وقت غرورت را نشکن! من هم می دانم که تو از اول دوستش داشتی قبل آن که خواهرت عاشقش بشود. طبیعیست که خواهرت هیچ شانسی نداشته باشد. او نه زیبایی تو را دارد و نه جزبه ات را. زود حاضر شو. مبادا سر وقت نرسی.
من هم عاشق فیلم بودم! چه دنیای بود! همه چیز را می شد روی یک پرده زنده دید… دنیا های لایه به لایه! یادم می آید زمانی برای فرو رفتن در یکی از این لایه ها تمام وجودم را خرج می کردم. همان قدر که زندگی من بی هیچ برو برگشتی ساکن و گندیده بود همان قدر دنیای فیلم ها جاری و سرزنده می نمود. آن قدر در فیلم ها زندگی کرده بودم که گاهی احساس می کردم من هم مجبور هستم این نقش را بی هیج کم و کاستی بازی کنم. گاهی کاری احمقانه می کردم تا فیلمم جذاب تر شود و گاهی آن قدر در تعقل فرو می رفتم که خودم هم نخواهم از این لحظه گنگ خلاصی یابم! فیلم هایم در تنهایی شکل می گرفت. هیچ ارتباطی را به تصویر نمی کشید. اما این اواخر همیشه کسی در فیلم حضور داشت که زیر نور پردازی های بدیع و پر احساس غروب در راه برگشت به خانه مرا از دل نقش بیرون ببرد و یک فضای عاشقانه متعفن را به فیلم ببخشد. اما هیچ کسی حاضر نمی شد که نقش مقابل من را بازی کند. دیگر همه فیلم ها کم کم به مالیخولیا مبتلا شدند. با خود فکر کردم که مبادا با ساختن یک فیلم آبروی هنری خودم را بر باد دهم…یک لحظه به این فکر افتادم که دیگر فیلمی نسازم!
در دلت می ترسی از خوابی که دیده ای! نه خرافاتی نشده ای. در چنین مواقعی باید همه چیز را امتحان کرد. می دانی اگر خوابت را برایش تعریف کنی ممکن است فکر دیگری بکند. حتمآ هم همین طور است. مرددی. نور سرخ رنگی روی مو هایت سایه انداخته است. باز دستت را درون مو هایت فرو می بری. به قیمت به هم خوردن موهایت خوب پوستش را وارسی می کنی! خودت هم خوب می دانی که احمقانه است. چنین چیزی ممکن نیست. از نیم رخ نگاهت می کنم. چشمانت برقی می زنند و نیم خیز می شوی دختر روبه رویت می نشیند. از دیر کردنش معذرت می خواهد. می خواهی خودت را از دیدنش ذوق زده نشان دهی. اما اصلا این چنین نیست. شتاب زده حالش را می پرسی. با نگاهی آمیخته به محبت نگاهت می کند و می شنوی که زیر لب تشکر می کند. انکی از مو هایش آشفته روی پیشانیش ریخته اند. مردی سفید پوش جلو می آید. منوی دفترچه واری را روی میز می گذارد طوری که به تو نزدیک تر باشد. دختر ساکت است. منو را به طرف دختر هل می دهی با دست مانع می شود. می پرسی که آیا باز استیک مخصوص می خواهد؟ اما با یک نگاه سرد ولی با محبت می گوید که گشنه اش نیست؟ می دانی که از اصرار کردن بدش می آید. مرد سفید پوش هنوز منتظر است. برای خودت چیزی سفارش می دهی. دور می شود با نگاهت تعقیبش می کنی. آرام رویت را بر می گردانی به طرف دختر دوباره از حالش جویا می شوی! دوباره تشکر می کند!
می دانم که دلت برایش می سوزد. خوب اما تو نباید به خاطر دیگران خود را از چیزی که دوست داری محروم کنی! حتمآ خودش یکی دیگر را پیدا می کند. خیلی زود فراموشت می کند. نه تو خیانت نکرده ای. اوست که ارزش تو را ندارد! اگر ارزشت را می فهمید از دستت نمی داد! مو هایش زیر نور چراغ به سرخی می زنند. سرش را نزدیک می آورد.
خوب در چشمهایش نگاه می کنی! باز مرددی! دل به دریا می زنی و آرام طوری که غیر او کسی صدایت را نشنود می گویی: « ببین… چند شبه که همش خوابای عجیب غریبی می بیننم! تا حالا بهت نگفته بودم اما من هر خوابیو که ببینم خیلی زود تعبیر می شه مثلا : خواب تو رو قبل این که ببینمت دیده بودم. دقیقا عین خودت بودی حتی اسمتم ریتا بود. رو دفترچه …»
لبخندی می زند و می گوید:« خوب خوابت را تعریف کن»
می گویی :« ببین من دیشب خواب دیدم که تو همین رستوران نشستیم و داریم با هم حرف می زنیم که دستت و کردی تو کیفت و بعد یه چیز تیز از کیفت بیرون آوردی و شروع کردی به ضربه زدن تو سرم طوری که تو سرم صد تا سوراخ به این اندازه درست شد. اول فکر کردم داری بازی در می آری اما وقتی که دستم و کردم تو موهام متوجه شدم که یه مایع لزج زرد…»
خودت را بهت زده نشان می دهی و شتابان کیفت را از روی میز بر می داری و تا می خواهی بلند شوی دستت را می گیرد و آرام می گوید:« ریتا…» به حالتی غمگین می نشینی و در حالی که به خودت زور می زنی که گریه کنی! معصومانه چشمش را روی چشمان تو می لغزاند و در حالی که مدام سرش را تکان می دهد می گوید:« صبح که زنگ زدم قرار امروزو کنسل کنم خواهرت گوشی و برداشت. همه چیزو برام تعریف کرد… تو نباید این کارو با من می کردی.»
احساس می کنی بار سنگینی از دوشت برداشته شده است. دوست داری تا جایی که می توانی گستاخ تر بشوی. چهره ات را ترش می کنی! با صدایی بلند با در حالی که عصبی شده ای فریاد می زنی:« حسود…حسود….تو لیاقت منو نداشتی…» با دیدن چهره معصومش در حالی که صورتش هم زیر نور سرخ شده یک لحظه از خودت بدت می آید. با قدم های بلند از رستوران خارج می شوی. موبایلت زنگ می زند. از کیفت بیرونش می آوری.خودت را جمع و جور کرده نفس عمیقی می کشی و جواب می دهی : « الو…الو… سلام … خوبم... دیشب خوابتو می دیدم....باحال بود بعدآ برات تعریف می کنم ,راستی امروز کجا می تونم ببینمت؟ … آره خوبه... اول باید برم خونه… نه خودم حلش می کنم. اونم یه جوری باید کنار بیاد… مهم نیس… بسپر به من… نه مرسی …بای بای!»
وقتی از تاکسی پیاده می شوی از دیدن این همه جمعیت جلوی در بهت زده شده ای. آمبولانس ,مادرت که گریه می کند و خواهرت که ...
کات… کات… نباید اینطوری می شد. خیلی مضخرف تموم شد… گفتم کااااااااااااااااااااااااات... بس کنید...من باید فیلمم رو تموم بکنم...
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33939< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي